زهره اچ بی



*گشنمه شام نخورم اتفاقا مرغ سوخاری بود ولی نتونستم میل نداشتم یا هر چی وقتی به این فکر میکنم که ته اش قرار گشنمه بشم و یه چیز دیگه بخورم دیگه برام مهم نیس لقمه ی دهنم نون پنیر باشه یا مرغ یا هر چیز دیگه حقیقتا مات شدم نمیدونم برا چی اینجام چی درسته چی غلط وحشت دارم ز اینکه چشمامو باز کنم و ببینم 5 سال خطا رفتم اونم در صورتی که بابام قبلا تذکر داره بود نمیدونم چی پیش میاد ولی هر چی که هس کاش زودتر بیاد چون حسابی منو بهم ریخته


امروز نوبت داشتم گفتم برم قبل مشهد که داروهام قطع نشه. 

یه حرف جالبی زد. داشت داروهای جدید مینوشت یه دفع گفت اینارو برات مینویسم کمتر اذیت بشی بی خیالت میکنه چون مشهد اگر باهات خوب باشه حالت خوبه اگرم بی تفاوت باشه قطعا حالت بد میشه.

.

.

هه. ۴تا شد ۵تا. داره میره بالا همینجوری. اینجوری پیش بره توی تیمارستان پیدام میکنید چند سال دیگه.

#سرررررررررررردررررررررررد

#استرس

#جمعه_مشهد

#حلال_کنید


کل امروز را یا خوابیده‌بودم و یا داشتم کتاب دولت‌ها و انقلاب‌های اجتماعی تدا اسکاچپول را میخواندم. این تابستان برنامه‌ی زندگی‌ام رنگ عجیبی به خود گرفته است. دارم خودم را هول می‌دهم که روی غلتک زندگی بیوفتم. هفته‌ی گذشته از شدت فشار کاری شب‌ها همه‌جا را سایه دار میدیدم و با سردرد و چشم درد به خواب میرفتم. به طراوت پیام دادم که نمیتوانم ویراستاری کتاب را انجام دهم و فشار کاری‌ام زیاد است. زندگی‌ام رنگ عجیبی به خود گرفته است. این همان زندگی بود که همیشه دلم میخواست داشته باشم. آنقدر کار کنم که در نهایت شب آنقدر با خستگی بخوابم که نتوانم فکر کنم. خواب‌های عجیب و غریبم همواره هست اما دوزش کمتر شده و از این بابت خوشحالم. حربه ای برای کنترل خواب‌های یادگرفتم. ساعت‌خواب‌هایم را کم کرده‌ام و صبح زود بیدار می‌شوم. این تابستان دو تا سفارش حجم‌تراشی گرفتم و هردو را زودتر از موعد آماده کردم. آمدم بابل و به مامانم حجم‌تراشی یاد دادم. استعداد خوبی دارد و سریع یاد میگیرد. شاگرد خوبی است اما بعضی وقت‌ها که جایی را اشتباه میکند بهش میگویم: میخواهی منم مثل زمان کودکی‌ام که وقتی مشق‌هایم بدخط بودند و تو همه‌ی دفترم را پاره میکردی اذیتت کنم و چوب‌هایت را بشکنم و بگویم از اول؟ لبخند میزند و زیرچشمی نگاهم میکند. تمام گریه‌های کودکی‌ام را فراموش میکنم و برایش توضیح میدهم که اگر چوب این صدا را بدهد یعنی داری خوب میتراشی و برایش جزئیات را ترسیم میکنم. ترم‌تابستان برداشتم. ترم تابستان را دوست دارم چون عامل محرکی است که من را از خوابیدن صبح نهی میکند. صبح‌ها که زودتر بیدار می‌شوم حس بهتری دارم. به قول فائزه ارلی بردم. من میگذارم به پای آداب اجدادی‌مان. پدربزرگ و مادربزرگ مادری‌ام کشاورز بودند و عادت داشتند صبح‌های تاریک از خواب بیدار شوند و به شالیزار بروند مادرم هم با همین عادت بزرگ شده‌است. این عادت خانه‌ی پدربزرگ حتی بعد از بازنشستگی‌شان ادامه داشت و از آن‌جایی که نصف هفته را همیشه آنجا بودم موقع گرگ و میش صبح بیدارمان میکردند و با چهره‌های خوابالو و پف کرده و به زور سر سفره صبحانه ما را مینشاندند و بغلمان یک کاسه آبگوشت‌خوری شیر و عسل با نون تیلیت شده میانداختند و میگفتند باید همه سر سفره بنشینند و من هم چون همیشه از اینکه کسی مرا از خواب بیدار کند متنفر بودم در تمام طول مدت اخم‌هایم تو هم بود و لج میکردم اما جرءت نداشتم به این قانون اعتراض کنم چون توی خونه‌ی حاج بابا همه‌چی قانونمند بود و همه باید آن را رعایت میکردند. برای فرار از این شرایط کنار مامان یا بابایم مینشستم و سرم را روی پاهایشان میگذاشتم و حاج‌بابا چون نوه‌ی عزیزدردانه‌اش بودم زیاد کاریم نداشت. پدر و مادر دهانم لقمه‌های شیرعسل یا مربای تمشک جنگلی یا چای شیرین با پنیر خیکی میگذاشتند و من لابه لای لقمه‌ها رو پایشان چرت میزدم. این عادت به صبح بیدار شدن آنقدر در من رسوخ کرده که فائزه و حوا بیشتر از هرکسی باهاش آشنایی دارند. تازگی‌ها علاقه‌ی کوچکی به نقاشی با آبرنگ پیدا کرده‌ام. از اینترنت ویدئو‌های آموزشی میبینم و اندکی تمرین میکنم. موهایم را رنگ کردم. قرار بود آلبالوئی بشود اما حنایی شد. همه عاشق رنگ موهایم شدند اما خودم دوستش ندارم. احساس میکنم ریشه‌های اصیلم را از دست داده‌ام و به این فکر میکنم که دختر‌های دیگر چگونه به این راحتی موهایشان را رنگ و وارنگ میکنند؟ حالا حالاها دیگر موهایم را رنگ نخواهم کرد. شاید یک دور بازگشت به کارخانه بزنم و به رنگ اولم بازگردم. این تابستان قراربود کتاب راهنمای عملی نمایشنامه‌نویسی نوئل گرگ را با محمدرضا با هم بخوانیم. مقداریش را خواندیم و الان هر دو تایمان روی دور تنبلی افتادیم. البته او اخیرا سرش خیلی شلوغ است و درگیر کار تئاتر جدیدش است. طبق برنامه من قرار بود این تابستان پیانو یادبگیرم. مقداری تمرین کردم اما دل و دماغ زیادی  در حال حاضر برایش ندارم. این استاد جدید انقلاب مرا عجیبا درگیر خودش کرده است. داشتم به این فکر میکردم که زندگی من حول محوری دوار میچرخد. من از چیزهایی فرار میکنم و درست وقتی به بیشترین فاصله ازش رسیده ام میبینم که ای وای دوباره به نقطه‌ی اول رسیده‌ام. هفته‌ی اول کلاس‌های ترم تابستان را اشتباهی نرفتم. فکر کردم تعطیل است اما گویا نبود در نتیجه ظرفیت‌های غیبت‌هایم پر شدند و استاد‌ها بهم اخطار دادند که غیبت بیشتری را نمیپذیرند. یکم ناراحت شدم. چون قرار بود از ظرفیت غیبت‌هایم برای 21 مرداد استفاده کنم. عروسی خواهر حواست و دعوتم که بروم شیراز. خوشحال بودم که بالاخره برای اولین‌بار روز تولدم یکی از دوستانم کنارم هست. خوشحال بودم که عروسی خواهرش و تولدم در یک روز است. اما متاسفانه نقشه‌هایم نقش بر آب شد. من همیشه عادت داشتم که روز تولدم تنها باشم. از ابتدایی تا همین الان که در آستانه‌ی بیست سالگی ام بخشی از تولد‌های دوستانم را همیشه به این امید میرفتم که آن‌ها هم تولد من بیایند. اما تولد من تابستان بود و همه فراموشش میکردند. همیشه تنها ترین روز‌ زندگی‌ام روز تولدم بود. از بچگی هم غالب اوقات روز تولدم با مامانم دعوا میکردم و توی اتاق حبس میشدم. یا همیشه همه‌ی مناسبت‌های قتل و شهادت و مرگ‌ومیر با روز تولد من توامان میشد. به این فکر میکنم که اگر حالا بخواهم یک روز تولد بگیرم و دوستانم را دعوت کنم چه عکس‌العملی باید نشان بدهم؟ میترسم. خنده دار است. نمیدانم در این شرایط باید چکار کنم در نتیجه به یک تولد تنها فکر میکنم و ته دلم آرام میشود. مثل همیشه. من به این شیوه عادت کردم. از بین تمام آدم‌های دنیا فقط یک عمه‌شایسته دارم که هیچ‌وقت تاریخ تولد من را یادش نمیرود و هر سال بهم تبریک میگوید. هر سال از اینکه او دوباره تنها کسی است که یادش نمی‌رود تا سر حد مرگ کیف میکنم. نمیدانم چه مرگم شده که مثل بچه‌های خردسال نشسته‌ام و تولد‌های زندگی ام را میشمارم. خرس‌گنده‌ای شده‌ام برای خودم. اوه. بدبختی دیگرم یادم آمد. امین لعنتی. او هم هیچ‌وقت این تولد کوفتی من از یادش نمیرود. پارسال روز تولدم وقتی از  نقشه‌ی تولدش سردرآوردم. غیبت کردم و یک هفته دانشگاه نرفتم. از دستش فرار کردم. نمیخواستم تولد باشکوه تنهاییم را با او خراب کنم. امسال اولین روز کلاس که در را باز کردم به طرز عجیبی دیدم که او دقیقا همان واحدهای را برداشته که من برداشتم. از عصبانیت تمام طول کلاس را به زور تحمل کردم. دائما داشتم با خودم حساب کتاب میکردم که چند درصد احتمال دارد این اتفاقات اتفاقی باشد و همواره به درصدهای منفی می‌رسیدم. فکر میکنم اگر میتوانست دانش خانواده و تربیت‌بدنی اش را هم با من بر‌میداشت. متاسفانه غیبت‌هایم پرشده و دیگر نمیتوانم روز تولدم غیبت نکنم فقط میتوانم دعا کنم که او برنامه‌ی جدیدی برای تولد من نکشیده باشد. دلمم برایش می‌سوزد. خرج زیادی میکند و هربار همه‌ی تلاش‌هایش هاپولی می‌شوند. یاد وقت‌هایی افتادم که متوجه احساساتش نبودم و او راجع به ثروت پدری‌اش حرف میزد و میخواست از زیر زبانم بکشد که مهریه و پول و این‌حرف‌ها چقدر میخواهم. بعضی‌وقت‌ها که بهش میرینم دلم برایش می‌سوزد و اما بعضی وقت‌ها اصلا برایم مهم نیست. فقط میتوانم برایش دعا کنم. دعا کنم که بالاخره اتفاقی بیوفتد و دست ازسر کچل من بردارد. در طول روز که غرق در افکار اجتماعی خودمم یک صدایی توی گوشم زمزمه میکند که چه خبرته دختر؟ واسه چی داری میجنگی؟ جوابی ندارم. لبخند میزنم و اندکی آرام می‌شوم. به وضع خانه که نگاه میکنم بیشتر دلم آتش میگیرد. سه نفر که با هم زیر یک سقف زندگی میکنند و هر سال تابستان منتظراند تا من بیایم و آن‌ها را مثل یک چسب به هم بچسبانم. چند وقتی است که با امیرحسین دوره‌ی کتاب‌خوانی گذاشتم تا هم روخوانی اش بهتر شود  و دایره لغاتش بیشتر  و هم با مسائلی آشنایش کنم. کتاب فمنیستی میخوانیم و برایش از جامعه حرف میزنم. از اینکه مشتاق است بداند لذت میبرم. انگیزه میگیرم تا بیشتر باهاش صحبت کنم. این چند جلسه که تاثیر خوبی داشته. بعد کلی کتاب خواندن و بحث کردن با هم وقتی که سراغ آشپزی رفتم تا ناهار درست کنم بدون اینکه ازش درخواستی کنم خودش آمد و خواست که آشپزی کند. با هم آشپزی کردیم و ملاقورمه درست کردیم. برایش از منشا تاریخی ملاقورمه حرف زدم. ویژگی دیگرمم همین هست که یا حرف نمیزنم و یا وقتی موتور حرف زدنم روشن میشود دیگر نمی‌ایستد. بعد ناهار بهم گفت که میتوانم برای تماشای مسابقه‌ی کشتی‌اش به ورزشگاه بیایم. خندیدم. بعد از این همه سال که کشتی می‌گیرد و هربار مخالفت میکند که من بیایم و ببینمش این‌بار خودش از من میخواهد که بروم. این غول سیاه افسردگی را هم اگر بتوانم از مامانی دور کنم فکرکنم شیره‌ی تابستانم را کشیده‌ام. برایش از اینور و آن‌ور کلی حرف میزنم تا به فکر کردن وادارش کنم. حافظه‌اش روز‌به روز ضعیف‌تر می‌شود. خیلی از کلمات ساده یادش نمی‌مانند یا یک خاطره‌ی تکراری را برایم چندبار تکرار میکند. به کتاب خواندن تشویقش میکنم تا بلکه بهتر شود. چند روز تمام در مورد مزایای ورزش برایش حرف زدم و بالاخره موفق شدم تا تکانش بدهم و غروب‌ها یک ساعت میبرمش پیاده‌روی و کلی از این و آن حرف میزنیم تا احساس تنهایی نکند. میگوید در تمام طول مدتی که من نیستم از اداره به خانه می‌آید و از جایش تکان نمیخورد تا شب که بخوابد. هیچ‌جای نمی‌رود و او مانده و خانه. بابا هم که بیشتر اوقات سرکار است و او تنهاست. اما میگوید با تنهاییش مشکلی ندارد. چون همیشه تنها بوده. به جملاتش که نگاه میکنم میبینم چقدر آشناست. دست‌کم این جملات را روزی چندبار به خودم میگویم. وقتی میبینمش انگار آینده‌ی من است. بی اندازه به او شبیه ام. شباهتی عمیق.


چقدر ادمای جدید امتحان میکنید و شاید میکنم. هی به این فکر کن به اون فکر کن. این فالو کن اونو انفالو کن. اون چرا رفته اینو چرا اوردم؟ هدفم ازاون چی بود از این چیه؟ چرا نمیتونم اینو ول کنم چرا خاطره های اون ولم نمیکنه. پدر خودمونو دراوردیم خداییش.

خوشحالم که تنهام و خوشحالم که کسی با فکر کردن به من بیخابی نمیکشه و خوشحالم که دلیل بی خوابی هام فکر کردن به کسی نیست.


امروز تولده جنابِ پدر بود 

و تدارکات یه هفته ای  مادرجان.

از تهیه ی غذای مورد علاقه ی پدر

تا درست کردن دسر و تمیز کاری خونه و دوختن بلوز برای پدرجان

صب تا حالا ذهنم درگیره

تولد منو کی یادش هست؟کی قراره این برنامه ها رو برای من دونه به دونه برنامه ریزی کنه

اینکه بشینه واسه تک تک لحظات روزه تولدم برنامه بچینه؟

اصن چیزی هم هست که هنوز از تهِ تهِ دلم دوسش داشته باشم

که وقتی میبینمش چشمام قلبی قلبی بشه؟

اصن عاشق چی هستم؟

چی دوس دارم؟

خدایا امسال یه تولد و یه کادوی متفاوت

نظرت چیه دربارش بزرگ جانم؟

خیلی زیاده خواه شدم.نه؟:)


ای من ریدم تو کله اون دوتا هم اتاقی دیگه ام که الان خوابن و من ی ساعته بیدارم

که برا این تخمیا اتاق بگیرم

خو جونتون دراد شما شلا یه بار یه کاری کنین همش فرار میکنن از زیرش

خیلی خوشم میاد از هم اتاقی بودن باهاشون 

خودمم بابد دهن خودمو بگام برا اتاق گرفتن باهاشون

عنینه های متظاهر ریا کار


خیلی مسخرست چرا باید ذهن من درگیر یه سری افرادی بشه که اصلا به من فکر نمیکنن یا منو یادشون نمیاد یا هرچیز دیگه 

خیلی بده ذهن گاهی قانونمند نیست

واین عدم وجود قانون باعث بی‌خوابی میشه 

اه واقعا مرور یه سری خاطرات یا ساختن یه سری رویاهایی که هیچ وقت تحقق پیدا نمیکنن  خیلی خیلی مزخرفه

آدما راحت فراموش میکنن

ولی من نمیتونم

همیشه منتظر یه اتفاقیم که رویاهامو تحقق ببخشه

و این اتفاق هیچ وقت نمیوفته

هیچ وقت


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها